وبلاگ محمد جواد مقدسی



سلام عرض میکنم خدمت همه دوستان.

در نمایشگاه غرفه ای که تشریف دارید، پنج غرفه وجود داره که اینجا توی این غرفه در مورد اهمیت ماجرای غدیر و جانشینی پیامبر اکرم صحبت کنیم. توجه کنید دوستان:

توی سال دهم هجری پیامبر اکرم با جمعیت خیلی زیادی از مسلمانان از آخرین حج برمیگشتند؛ بزرگ ترین حج جهان اسلام تا اون زمان که اسمش حجة الوداع بود. پیامبر اکرم خودشون می‌دانستند که روزهای پایانی عمر مبارکشونه.به نظر شما اون اجتماع چند هزار نفری مسلمانان فقط برای حجة الوداع بود یا اتفاق مهم تری تو راه بود؟ وسط های راه نزدیک به برکه به اسم خم، پیامبر(ص) دستور توقف داد؛ اونایی که جلوتر رفتن باید برگردن و اونایی که نرسیدن، سریع‌تر خودشونو را برسونن. ولی شما بگین؛ چی شد که یکدفعه پیامبر تصمیم به توقف ناگهانی گرفت؟

((او به من وحی کرده است کار را انجام دهم اگر اطاعت نکنم عذابم می‌کند.))

معلوم بود که جبریل امین نازل شده و مطلب مهمی رو برای پیامبر آورده بود. وظیفه خیلی سنگینی رو دوش پیامبر گذاشته بودند. ولی آخه چرا وظیفه به این مهمی رو به روزهای آخر عمر پیامبر موکول کرده بودن؟ اون روز جبرئیل سه بار بر حضرت نازل شد و از طرف خدا این پیام رو آورد:

((ای پیامبر آنچه از طرف پروردگار آن نازل شده است برسان. که اگر چنین نکنی، رسالت خود را انجام نداده ای و خداوند تو را از مردم حفظ خواهد کرد.))

ولی چه کاری اونقدر مهم بود که انجام ندادنش مساوی نرساندن رسالت بود؟ یعنی اگر پیامبر این پیام رو نمیرسوند رسالتش نیمه‌کاره می‌موند؟

اصلا چه خطری پیامبر را تهدید می کرد؟ چه کسانی تو این پیام، منافع خودشون رو در خطر میدیدن؟ مگه همه مسلمان و مطیع پیامبر نبودند؟ پس چرا خدا ضمانت می کرد که آسیبی به پیامبر نمی رسه؟ مگر خطری وجود داشت؟

((مولا و صاحب اختیار شما تنها خداوند و پیامبرش هستند و کسانی که ایمان آورده اند. آنهایی که نماز را به پا میدارند و در حال رکوع زکات میدهند.))

مسلمونها قبلا هم این آیه رو شنیده بودن. اون روزی که خبرش تو شهر پیچید که امیرالمؤمنین‌ توی مسجد در رکوع نمازشون انگشتری خود را به فقیری بخشیدند. اون وقت پیامبر اکرم رو به اون جمعیت چند هزار نفری کردند و فرمودند:

((من به همه شما اعلام می کنم که علی بن ابیطالب برادر وصی و جانشین من است.))

خبری که پیامبر(ص) ابلاغ کردند خبر تازه ای نبود. جمعیت حاضر اگر حافظه خودشون رو مرور می کردن، یادشون میومد که پیامبر اکرم در اجتماع های مختلف به این مطلب اشاره کرده بود از اولین روز دعوت. ولی این بار پیامبر قصد اتمام حجت را داشت. اکنون که بزرگ ترین اجتماع مسلمانان وجود آمده بود، پیامبر خواست که ابلاغ همگانی انجام دهد و حجت را بر هم مرد و زن و پیر و جوان تمام کند. که بدانند بعد از پیامبر رهبری امت اسلامی بر عهده امیرالمؤمنین‌ علیه السلام و فرزندان از نسل او می باشد. ولی واهمه پیامبر از چی بود؟ مگه خطری تو راه بود؟ خدا پیامبر رو از چه افرادی حفظ می کرد؟

((من از جبرئیل درخواست کردم تا از خداوند بخواهد که این مسئولیت را برعهده ام نگذارد و مرا از معرفی رسمی علی بن ابیطالب معاف کند. چون می‌دانم تعداد افراد با تقوا کم و تعداد منافقان زیاد است. در میان شما برخی هر گناه مسخره کردن هستند. می خواهند اسلام را از بین ببرند. اینها نه یک بار بلکه چندین بار مرا آزردند و به خاطر حسادت که علی داشتند، به من تهمت زده اند که زود باور هستم. می‌دیدند همیشه همراه من است و من به او توجه می کنم. می توانم تک تک آنها را نام ببرم ولی این کار را نمی‌کنم و با بزرگواری با آنها برخورد میکنم.)) در غرفه بعد خواهیم دانست شخصی که قرار است بعد از پیامبر رهبری مسلمانان را عهده بگیرد چگونه فردی است


فرار از زنبورها

چه شب بارانی بود! چشم چشم را نمی‌دید! پرواز کردن برای هر ه غیر ممکن بود ولی چاره دیگری نداشتم، باید تا صبح هر طور شده خودم را به دشت آنسوی جنگل می رساندم وگرنه معلوم نبود که دیگر بتوانم از دست زنبور قرمزها در امان بمانم.

قطره های باران هر لحظه شدیدتر و بزرگتر می شدند. آرام آرام قطرات باران تبدیل به تگرگ شد. بعضی تگرگ ها مثل چند سوسکِ سفتِ سنگین و غول پیکر بودند که خود را از بالای درخت به پایین پرت می کردند. اگر یک تگرگ رویم می افتاد مرگم حتمی بود. یا باید تحمل می کردم و هرطور شده به راهم ادامه می‌دادم و یا باید برای خورده شدن توسط زنبورهای قرمز آماده می‌شدم. همینطور پرواز می کردم که ناگاه اتفاقی افتاد که نباید می افتاد. انگار تگرگی به گوشة بالم خورد! به روی زمین افتادم.

 بالم زخمی و کج شده بود. دوباره سعی کردم بپرم اما انگار قادر به پرواز نبودم و فقط مثل فرفره دور خودم میچرخم. چند بار تمام سعی خود را کردم اما فایده ای نداشت؛ بی رمق روی زمین افتاده بودم. دیگر هیچ امیدی برایم نمانده بود. دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار گشته بود. انگار هیولای مرگ را مقابل چشمانم می دیدم که می‌آید. خوابم می آمد. بدنم بسیار ضعیف شده بود؛ در جنگل به آن بزرگی تنها و خسته مانده بودم. باران تگرگ کم شده بود اما آب زمین را پوشانده بود و بالاتر می آمد. اگر آب کمی دیگر بالا می آمد غرق می شدم.

بار دیگر چشمان خواب آلود خسته و بی رمق خود را که ناامیدی در آن موج می زد به این سو و آن سو کشاندم و با دیدگانم بار دیگر درختان مرتفع و تاریکی بی انتهای جنگل را کاویدم تا روزنه ای از امید پیدا کنم و راهی برای ادامه زندگی بیابم؛ ناگاه در پای درختی نوری به چشمم خورد و دوباره امیدی در دلم زنده گشت و قوّتی به تنم آمد. تمام سعی خود را کردم و هر طور و به هر سختی که بود خود را به آن نور رساندم. خانه کوچک و مرتبی در لای ریشه درختی حفر شده بود که شمعی در گوشه اش میسوخت و کمی خانه را روشن می کرد. نمی‌دانم چطوری اما همان جا خوابم بود.

 از خواب که بیدار شدم، باران قطع شده بود و اوایل صبح بود. وای! خیلی دیر شده بود. بلند شدم. انگار کسی بال مرا با برگ مو بسته بود. سمت در رفتم که بروم؛ ناگهان صدای نازک و گرفته ای از پشت سر توجهم را به خود جلب کرد که می‌گفت: نرو هنوز کامل خوب نشده. اینطوری نمیتوانی پرواز کنی!» پشت سرم را نگاه کردم، شاپرک پیری ایستاده بود. به او گفتم: باید بروم زنبورهای قروز دنبالم هستند و تا ساعتی دیگر به اینجا خواهند رسید. همین حالا هم اگر راه بیفتم دیر است.» شاپرک پیر لبخندی زد و با اشاره به بال زخمی ام گفت: با این بال؟ لااقل پیاده برو چون کمش تا فردا طول می کشد تا شیره مو اثر کند و زخم بالد را بهبود ببخشد.اگر کمی صبر پیشه کنی نیروی کمکی خواهد رسید.» بعد از چند لحظه سنجاقک هیکلی وارد خانه شد. بعد از کمی حرف زدن با شاپرک پیر و پی بردن از داستان و ماجرای من برایم علامت داد که دنبالش بروم؛ سپس به کنج خانه رفت و دریچه مخفی را باز کرد که مثل یک تونل به زمین رفته بود. من دنبال سنجاقک تونل را پیمودم. در راه کمی با او صحبت کردم و با او بیشتر آشنا شدم. در انتهای تونل به دریچة دیگری رسیدیم و از آنجا وارد مکان دیگری شدیم؛ مکانی بزرگ و پوشیده که به یک درخت تو خالی شباهت داشت. انگار ما در وسط یک درخت توخالی بودیم! سنجاقک گفت: اینجا امن ترین جای جنکل است و این ها هم بهترین و شجاع ترین ات جنگل هستند.» منظورش همان چند ه ای بود که آنجا بودند؛ یک ملخ سبز رنگ به نام سبز آبی، چند سوسک درختی قهوه ای و یک خرمگس چاق و گنده که به آن فلفلی می گفتند. بعد از کمی تعریف و بازگو کردن داستان من یک کفشدوزک ریز هم آمد و به ما پیوست.

آشفته و هراسان بود! ترس، آرامش از او گرفته بود! نگاه بی آرام و قرارش را به همه ما انداخت و به محض اینکه چشمش به من افتاد، لب از لب جنباند و گفت: زنبور قرمزها! زنبورها دارند به اینجا می‌آیند. تا به حال این قدر زنبور قرمز با هم ندیده بودم. خیلی زیادند.» دوباره ترس به دلم افتاد. ملخ سبز آبی گفت: بگذار بیایند. می خواهم ببینم چطور حریف قورقوری میشوند.» همان لحظه صدای قورباغه ای از بیرون درخت رسید. کفشدوزک دوباره فریاد زد: چرا گوش نمیدید؟ آن ها خیلی زیادند. کشتن قورقوری برایشان کاری ندارد. چرا بالای درخت نمی آیید که خودتان ببینید؟ آن بی رحم ها حتی به کندوی زنبورهای عسل کنار رودخانه هم رحم نکردند و همه شان را قتل عام کردند.» همه ما به بالای درخت رفتیم تا با چشمان خودمان ببینیم. کفشدوزک کوچولو راست میگفت؛ آنها خیلی زیاد بودند. آنقدر زیاد که از دور مثل ابر سرخ و بزرگ دیده می شد که همینطور نزدیکتر می آمد؛ نزدیک و نزدیک تر.

همینطور که همگی خیره شده بودیم، یکی از سوسک های درختی سکوت را شکست و گفت: فکر نمی کنم که با همین تعداد کم بتوانیم با لشکر انبوهی از آن لعنتی ها بجنگیم.» خرمگس هم در جوابش گفت: نه! می‌توانیم؛ با استراتژی خوب می‌شود فیل را از پای درآورد.»

- فلفلی مزخرف نگو! این جنگ نابرابر مثل جنگ با هزارپاها نیست که استراتژی به کار بیاد.

- سبزآبی راست میگوید. با استراتژی خوب نمیشود همیشه پیروز شد؛ نقشه استراتژی برای وقتیست که سپاه ما و لشکر مقابل تقریباً مساوی است و برای کم کردن تلفات نقشه استراتژی میکشند.

- چطوره با مورچه ها و کرم های خاکی متحد شویم؟ اینطوری تعداد سربازان ما و آنها برابر و هم اندازه می شود و احتمال پیروزی بیشتر است.

- فرمانده سنجاقک؛ تو همیشه فرمانده و رئیس ما بودی و هر چه گفتی و دستور دادی قبول کرده و پیروی کردیم اما این بار تو به حرف من گوش کن. اگر ما با همه مورچه ها و تمام کرم های خاکی این جنگل متحد شویم، باز قدرت بازوی مورچه ها و ضربه دُم کرم ها به نیش ها و چنگالهای تیز و سمی و زره سخت زنبور قرمز ها کارساز نیست.

- فرمانده! سبزآبی! بحث و جدال کافی است. اصلا چطوره ملخ سبز آبی به مرداب ملخ ها برود و قضیه را به پدرش بگوید و سپاه ملخ ها به کمک ما بیایند؟ مثلا پدرش فرمانده و رئیس من ملخها است. مگر زور و قدرت هر ملخ به حداقل ۴ زنبور نمی رسد؟


- فکر کنم این خرمگس چاق ما غذا زیادی خورده و به مغزش فشار عصبی وارد شده است. دیوانه شدی فلفلی؟ اگر من بال هم داشتم و با سرعت قناری تا آنجا پرواز می‌کردم و به پدرم بگویم و پدرم ارتشی برایم جمع کند و ملخ ها هم بال داشته باشند و با سرعت قناری تا اینجا پرواز کنند، جنازه هایتان روی شاخه های درختان به خوردِ پرندگان رفته و من و ارتش مرغ ها بر سر خون‌های ریخته شده تان می جنگیم.

 

- ساکت! بس است دیگر! زنبور قرمز ها در دو فرسنگی اینجا هستند و ساعتی دیگر به اینجا می‌رسند. پیروزی در این جنگ محال است و زنده برگشتن از آن ناممکن. به جای جنگ باید راه حل مناسبتر یافت و فکری بهتر اندیشید. از جنگ منصرف شوید. این جنگ نیست. خودکشی است. مرگ است، مرگ حتمی! اگر به نقشه ام من گوش کنید همگی جان سالم به در می بریم. به یک ة سریع و کاربلدی ازخودگذشته نیاز داریم. نقشه ام این است.

. و خرمگس فلفلی نقشه اش را گفت و چندی بعد من و فلفلی و سبز آبی و سه سوسک درختی روی یک طوطی اهلی در پرواز بودیم و فرمانده سنجاقک و بقیه سوسک های درختی، زنبور قرمزها را دنبال خود به روستای آن طرف جنگل کشاندند و روستائیان که خیلی از زنبورها ترسیده بودند، تمام آنها را با گاز ه کش از بین بردند. متأسفانه فرمانده سنجاقک و سوسک هایی که آنجا بودند، به دلیل استشمام از گاز سمی ه کش همراه زنبورها از بین رفتند و با مرگشان ما را فراری دادند.

اکنون که سال‌ها از آن ماجرا گذشته است، هنوز هم بعضی از بازماندگان سوسک های درختی در اطراف روستا به دنبال جنازه های فرمانده سنجاقک و بقیه سوسک های همراهش می گردند. ملخ با خانواده اش آشتی کرد و به زندگی با همنوعانش شتافت و اکنون در ارتش ملخ ها کار می کند. خرمگس فلفلی هم به روستا رفت و همراه دوستانش در آشغالی ها و سرویس های بهداشتی، به اذیت و آزار انسان ها می پردازد. کفشدوزک هم با شاپرک پیر به کار درمان بیماری ها و دردهای ات جنگل می‌پردازند و من هم که همراه با شما فرزندانم زندگی می کنم. من از آن سفر درس‌های زیادی یاد گرفتم؛ درس از خود گذشتگی از فرمانده سنجاقک، درس استراتژی از سوسکهای درختی، درس مهربانی و شوخ طبعی از ملخ سبز آبی و. آن ماجرا یکی از مهم ترین خاطرات زندگیم بود.

الان فایلشو دریافت کنید
عنوان: داستان پروانه در فرار از زنبورها
حجم: 119 کیلوبایت
توضیحات: پروانه ای که در فرار از زنبور قرمز ها خانه ای امن پیدا کرده بود.


فرار از زنبورها

چه شب بارانی بود! چشم چشم را نمی‌دید! پرواز کردن برای هر پروانه دیگری غیر ممکن بود ولی چاره دیگری نداشتم، باید تا صبح هر طور شده خودم را به دشت آنسوی جنگل می رساندم وگرنه معلوم نبود که دیگر بتوانم از دست زنبور قرمزها در امان بمانم.

قطره های باران هر لحظه شدیدتر و بزرگتر می شدند. آرام آرام قطرات باران تبدیل به تگرگ شد. بعضی تگرگ ها مثل چند سوسکِ سفتِ سنگین و غول پیکر بودند که خود را از بالای درخت به پایین پرت می کردند. اگر یک تگرگ رویم می افتاد مرگم حتمی بود. یا باید تحمل می کردم و هرطور شده به راهم ادامه می‌دادم و یا باید برای خورده شدن توسط زنبورهای قرمز آماده می‌شدم. همینطور پرواز می کردم که ناگاه اتفاقی افتاد که نباید می افتاد. انگار تگرگی به گوشة بالم خورد! به روی زمین افتادم.

 بالم زخمی و کج شده بود. دوباره سعی کردم بپرم اما انگار قادر به پرواز نبودم و فقط مثل فرفره دور خودم میچرخم. چند بار تمام سعی خود را کردم اما فایده ای نداشت؛ بی رمق روی زمین افتاده بودم. دیگر هیچ امیدی برایم نمانده بود. دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار گشته بود. انگار هیولای مرگ را مقابل چشمانم می دیدم که می‌آید. خوابم می آمد. بدنم بسیار ضعیف شده بود؛ در جنگل به آن بزرگی تنها و خسته مانده بودم. باران تگرگ کم شده بود اما آب زمین را پوشانده بود و بالاتر می آمد. اگر آب کمی دیگر بالا می آمد غرق می شدم.

بار دیگر چشمان خواب آلود خسته و بی رمق خود را که ناامیدی در آن موج می زد به این سو و آن سو کشاندم و با دیدگانم بار دیگر درختان مرتفع و تاریکی بی انتهای جنگل را کاویدم تا روزنه ای از امید پیدا کنم و راهی برای ادامه زندگی بیابم؛ ناگاه در پای درختی نوری به چشمم خورد و دوباره امیدی در دلم زنده گشت و قوّتی به تنم آمد. تمام سعی خود را کردم و هر طور و به هر سختی که بود خود را به آن نور رساندم. خانه کوچک و مرتبی در لای ریشه درختی حفر شده بود که شمعی در گوشه اش میسوخت و کمی خانه را روشن می کرد. نمی‌دانم چطوری اما همان جا خوابم بود.

 از خواب که بیدار شدم، باران قطع شده بود و اوایل صبح بود. وای! خیلی دیر شده بود. بلند شدم. انگار کسی بال مرا با برگ مو بسته بود. سمت در رفتم که بروم؛ ناگهان صدای نازک و گرفته ای از پشت سر توجهم را به خود جلب کرد که می‌گفت: نرو هنوز کامل خوب نشده. اینطوری نمیتوانی پرواز کنی!» پشت سرم را نگاه کردم، شاپرک پیری ایستاده بود. به او گفتم: باید بروم زنبورهای قروز دنبالم هستند و تا ساعتی دیگر به اینجا خواهند رسید. همین حالا هم اگر راه بیفتم دیر است.» شاپرک پیر لبخندی زد و با اشاره به بال زخمی ام گفت: با این بال؟ لااقل پیاده برو چون کمش تا فردا طول می کشد تا شیره مو اثر کند و زخم بالد را بهبود ببخشد.اگر کمی صبر پیشه کنی نیروی کمکی خواهد رسید.» بعد از چند لحظه سنجاقک هیکلی وارد خانه شد. بعد از کمی حرف زدن با شاپرک پیر و پی بردن از داستان و ماجرای من برایم علامت داد که دنبالش بروم؛ سپس به کنج خانه رفت و دریچه مخفی را باز کرد که مثل یک تونل به زمین رفته بود. من دنبال سنجاقک تونل را پیمودم. در راه کمی با او صحبت کردم و با او بیشتر آشنا شدم. در انتهای تونل به دریچة دیگری رسیدیم و از آنجا وارد مکان دیگری شدیم؛ مکانی بزرگ و پوشیده که به یک درخت تو خالی شباهت داشت. انگار ما در وسط یک درخت توخالی بودیم! سنجاقک گفت: اینجا امن ترین جای جنکل است و این ها هم بهترین و شجاع ترین ات جنگل هستند.» منظورش همان چند ه ای بود که آنجا بودند؛ یک ملخ سبز رنگ به نام سبز آبی، چند سوسک درختی قهوه ای و یک خرمگس چاق و گنده که به آن فلفلی می گفتند. بعد از کمی تعریف و بازگو کردن داستان من یک کفشدوزک ریز هم آمد و به ما پیوست.

آشفته و هراسان بود! ترس، آرامش از او گرفته بود! نگاه بی آرام و قرارش را به همه ما انداخت و به محض اینکه چشمش به من افتاد، لب از لب جنباند و گفت: زنبور قرمزها! زنبورها دارند به اینجا می‌آیند. تا به حال این قدر زنبور قرمز با هم ندیده بودم. خیلی زیادند.» دوباره ترس به دلم افتاد. ملخ سبز آبی گفت: بگذار بیایند. می خواهم ببینم چطور حریف قورقوری میشوند.» همان لحظه صدای قورباغه ای از بیرون درخت رسید. کفشدوزک دوباره فریاد زد: چرا گوش نمیدید؟ آن ها خیلی زیادند. کشتن قورقوری برایشان کاری ندارد. چرا بالای درخت نمی آیید که خودتان ببینید؟ آن بی رحم ها حتی به کندوی زنبورهای عسل کنار رودخانه هم رحم نکردند و همه شان را قتل عام کردند.» همه ما به بالای درخت رفتیم تا با چشمان خودمان ببینیم. کفشدوزک کوچولو راست میگفت؛ آنها خیلی زیاد بودند. آنقدر زیاد که از دور مثل ابر سرخ و بزرگ دیده می شد که همینطور نزدیکتر می آمد؛ نزدیک و نزدیک تر.

همینطور که همگی خیره شده بودیم، یکی از سوسک های درختی سکوت را شکست و گفت: فکر نمی کنم که با همین تعداد کم بتوانیم با لشکر انبوهی از آن لعنتی ها بجنگیم.» خرمگس هم در جوابش گفت: نه! می‌توانیم؛ با استراتژی خوب می‌شود فیل را از پای درآورد.»

- فلفلی مزخرف نگو! این جنگ نابرابر مثل جنگ با هزارپاها نیست که استراتژی به کار بیاد.

- سبزآبی راست میگوید. با استراتژی خوب نمیشود همیشه پیروز شد؛ نقشه استراتژی برای وقتیست که سپاه ما و لشکر مقابل تقریباً مساوی است و برای کم کردن تلفات نقشه استراتژی میکشند.

- چطوره با مورچه ها و کرم های خاکی متحد شویم؟ اینطوری تعداد سربازان ما و آنها برابر و هم اندازه می شود و احتمال پیروزی بیشتر است.

- فرمانده سنجاقک؛ تو همیشه فرمانده و رئیس ما بودی و هر چه گفتی و دستور دادی قبول کرده و پیروی کردیم اما این بار تو به حرف من گوش کن. اگر ما با همه مورچه ها و تمام کرم های خاکی این جنگل متحد شویم، باز قدرت بازوی مورچه ها و ضربه دُم کرم ها به نیش ها و چنگالهای تیز و سمی و زره سخت زنبور قرمز ها کارساز نیست.

- فرمانده! سبزآبی! بحث و جدال کافی است. اصلا چطوره ملخ سبز آبی به مرداب ملخ ها برود و قضیه را به پدرش بگوید و سپاه ملخ ها به کمک ما بیایند؟ مثلا پدرش فرمانده و رئیس من ملخها است. مگر زور و قدرت هر ملخ به حداقل ۴ زنبور نمی رسد؟


- فکر کنم این خرمگس چاق ما غذا زیادی خورده و به مغزش فشار عصبی وارد شده است. دیوانه شدی فلفلی؟ اگر من بال هم داشتم و با سرعت قناری تا آنجا پرواز می‌کردم و به پدرم بگویم و پدرم ارتشی برایم جمع کند و ملخ ها هم بال داشته باشند و با سرعت قناری تا اینجا پرواز کنند، جنازه هایتان روی شاخه های درختان به خوردِ پرندگان رفته و من و ارتش مرغ ها بر سر خون‌های ریخته شده تان می جنگیم.

 

- ساکت! بس است دیگر! زنبور قرمز ها در دو فرسنگی اینجا هستند و ساعتی دیگر به اینجا می‌رسند. پیروزی در این جنگ محال است و زنده برگشتن از آن ناممکن. به جای جنگ باید راه حل مناسبتر یافت و فکری بهتر اندیشید. از جنگ منصرف شوید. این جنگ نیست. خودکشی است. مرگ است، مرگ حتمی! اگر به نقشه ام من گوش کنید همگی جان سالم به در می بریم. به یک ة سریع و کاربلدی ازخودگذشته نیاز داریم. نقشه ام این است.

. و خرمگس فلفلی نقشه اش را گفت و چندی بعد من و فلفلی و سبز آبی و سه سوسک درختی روی یک طوطی اهلی در پرواز بودیم و فرمانده سنجاقک و بقیه سوسک های درختی، زنبور قرمزها را دنبال خود به روستای آن طرف جنگل کشاندند و روستائیان که خیلی از زنبورها ترسیده بودند، تمام آنها را با گاز ه کش از بین بردند. متأسفانه فرمانده سنجاقک و سوسک هایی که آنجا بودند، به دلیل استشمام از گاز سمی ه کش همراه زنبورها از بین رفتند و با مرگشان ما را فراری دادند.

اکنون که سال‌ها از آن ماجرا گذشته است، هنوز هم بعضی از بازماندگان سوسک های درختی در اطراف روستا به دنبال جنازه های فرمانده سنجاقک و بقیه سوسک های همراهش می گردند. ملخ با خانواده اش آشتی کرد و به زندگی با همنوعانش شتافت و اکنون در ارتش ملخ ها کار می کند. خرمگس فلفلی هم به روستا رفت و همراه دوستانش در آشغالی ها و سرویس های بهداشتی، به اذیت و آزار انسان ها می پردازد. کفشدوزک هم با شاپرک پیر به کار درمان بیماری ها و دردهای ات جنگل می‌پردازند و من هم که همراه با شما فرزندانم زندگی می کنم. من از آن سفر درس‌های زیادی یاد گرفتم؛ درس از خود گذشتگی از فرمانده سنجاقک، درس استراتژی از سوسکهای درختی، درس مهربانی و شوخ طبعی از ملخ سبز آبی و. آن ماجرا یکی از مهم ترین خاطرات زندگیم بود.

الان فایلشو دریافت کنید
عنوان: داستان پروانه در فرار از زنبورها
حجم: 119 کیلوبایت
توضیحات: پروانه ای که در فرار از زنبور قرمز ها خانه ای امن پیدا کرده بود.


دوستان یک سوال! این مطلب هیچ ربطی به این وبلاگ ندارد اما می خواهم شما هم به دروغ و حیله این شیادان پی ببرید. زیست شناسی در کنکور تجربی 50 سوال است. هر سوال دو درصد ارزش دارد. اگر کسی به 50 سوال پاسخ درست بدهد نتیجه زیست او 100%میشود. حال اگر کسی به یک سوال پاسخ ندهد یا اشتباه پاسخ دهد، درصد او 97.3% یا 98% میشود. درست است؟ حال چگونه ممکن است که زیست 50سوالی را 99% جواب داد؟؟؟surprise


دریافت
مدت زمان: 13 ثانیه

منتشر کنید تا همه بدانند با مشتی شیاد طرفند.


دانلود کنید
عنوان: کابوس تنهایی بخش اول
حجم: 4.38 مگابایت
توضیحات: داستان نوجوانی تنها در باغ نفرین شده ی اجنه.

Kaboos.tanhayi.photo

قسمت دوم در حال تألیف است.

به نظر شما این داستان چگونه می تواند ادامه پیدا کند؟ نظر دهید


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها